نوشته شده توسط : HOSEIN.N

خسته ام از خويش... از اين تکرار خويش... از گذشته ي تلخ و آينده ي مبهم خويش... تو را در گلويم فرياد مي زنم... نامت را... حضورت را... خيالت را... وجودت را... دستهايم را در گرمي يه دستهايت بگير و مرا فرياد کن... بيا بيا به شانه هاي من تکيه کن... دستت را به من بده... حرفت را به من بگو... دين من عشق تو است... مذهب من عشق تو است... وجود من عشق تو است...



:: بازدید از این مطلب : 605
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : جمعه 16 ارديبهشت 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد